بنیاد کرامت آستان قدس رضوی در پویشی گسترده، دست این دلها را گرفته و با بستهای کامل از خدمات اسکان، اطعام، حملونقل و زیارت گروهی به حرم مطهر رسانده است. این بار برای نشستن، گوشهای از صحن غدیر را انتخاب کرده و زیر سایهسار آرامش حرم مطهر، کنار چند خانواده از کاروان زیارت اولیهای یزد، […]
بنیاد کرامت آستان قدس رضوی در پویشی گسترده، دست این دلها را گرفته و با بستهای کامل از خدمات اسکان، اطعام، حملونقل و زیارت گروهی به حرم مطهر رسانده است.
این بار برای نشستن، گوشهای از صحن غدیر را انتخاب کرده و زیر سایهسار آرامش حرم مطهر، کنار چند خانواده از کاروان زیارت اولیهای یزد، بساط گفتوگو را پهن کردیم. آنها سه روزی میهمان امام رئوف(ع) بودند، میهمانانی که سالها آرزوی این سفر را در دل داشتند و حالا با آن لهجه شیرین یزدی، از قصه آمدنشان میگفتند. از لحظهای که نامشان در طرح ثبت شد تا لحظهای که چشمشان به گنبد افتاد و از اشکهای بیاختیار تا لبخندهایی که در حرم مطهر جا مانده بود. من هم گوش سپردم به روایتهایی که هر کدامشان، دعوتنامهای آسمانی بود.
شکرانهای برای زندگی دوباره
عبدالرسول دهستانی که پشت چینهای صورتش، سالها تجربه و خاطره از خدمت نشسته است، خدمتگزار زائران امام رضا(ع) و سرپرست کاروان زیارت اولیهای استان یزد است. مردی که از همان نگاه اول، میتوانی بفهمی عمرش را بیادعا و با دلی سرشار از ارادت وقف زائران کرده است. او با صدایی آرام و پر از خاطره، روایتش را آغاز میکند، روایتی که ریشه در نذری دارد که زندگیاش را دگرگون کرد. میگوید: «سال ۱۳۵۷، اوایل انقلاب، تصادف شدیدی کردم و پس از آن به کما رفتم. پزشکان از بازگشتم ناامید بودند و این موضوع را به خانوادهام هم اطلاع داده بودند. اما در خواب، آقایی سید آمد، دستم را گرفت و گفت: پاشو بریم مشهد. بعد از آن به زندگی برگشتم، انگار عمری دوباره به من عطا شده بود. درست پس از این اتفاقات بود که با امام رضا(ع) عهد بستم خدمتگزار زائرانش باشم. سال ۱۳۵۸، اولین کاروان را با ۲۸ نفر از بازنشستگان تأمین اجتماعی راه انداختم و با کمترین هزینه و بدون هیچ چشمداشتی، آنها را به مشهد بردم. آن سفر برای من سفر شکر بود، شکرانه زندگی دوباره و شکرانه نگاه امام رضا(ع) به من».
به من لقب زائربَر زائران امام رضا(ع) دادند
از خاطرات اولین سفر که میپرسم، بیدرنگ لبخند میزند و با همان لحن شیرین و صمیمی میگوید: «آن سفر، برای من نقطه شروع عهدی بود که تا همین حالا نیز ادامه دارد. در سفر اول، هیچ تجربهای نداشتم. نه بلد بودم کاروانداری چیست، نه میدانستم چطور باید زائران را همراهی کنم. فقط یک چیز را میدانستم؛ اینکه من با نذر دل آمدهام و پشتم به امام رضا(ع) گرم است. همانجا، وقتی وارد حرم شدیم، زیر لب گفتم: آقا جان، من با این جمعیت آمدهام، هیچ چیز نمیدانم، هیچ راهنمایی ندارم. همه چیز را به شما میسپارم. شما راهنمای من باشید و انگار واقعاً خودش همه چیز را جور کرد. همه چیز به بهترین شکل ممکن پیش رفت». در میان آن سفر، خاطرهای هست که هنوز هم با یادش لبخند میزند. میگوید: «یکی از زائران سنبالا توان راه رفتن نداشت. به همسرم گفتم کولش کنم و ببرمش زیارت؟ خندید و گفت: مگر تو کارگری؟ گفتم: برای زائر امام رضا(ع) بله. کولش کردم و بردم. بعد از آن، همه شوخی میکردند که ما را هم کول کن و به من لقب «زائربَر» زائران امام رضا(ع) دادند».
از آن سفر به بعد بود که این مسیر بارها و بارها تکرار شد. دهستانی حالا خادمیار افتخاری آقاست، کسی که به گفته خودش، پس از آن عهد دیرینه، نذرهایش یکییکی برآورده شده است.
برای هزارمین بار، مهربانی امام مهربانیها را دیدم
قصه سفر خانم و آقای مقدسزاده، زوجی باصفا از روستای کردآباد شهرستان تفت که پس از ۱۸ سال دوباره به مشهد مقدس مشرف شدند نیز قصهای شنیدنی است. قصهای که نقطه اوج آن، در جادههای گرم یزد و حین خدمت به زائران امام رضا(ع) شکل گرفت. آقای مقدسزاده با بغضی شیرین روایت میکند: «ما فقط یک بار، ۱۸ سال پیش به مشهد آمده بودیم. از آن زمان، هر کسی که به مشهد میرفت، دل ما هم با او میرفت. اما خودمان نمیتوانستیم به دلیل شرایط مالی و گرفتاریهای زندگی مشرف شویم. تا اینکه یکی از آشنایان گفت کسانی که سالهاست مشرف نشدهاند، میتوانند در طرح زیارت اولیها ثبتنام کنند. اسممان را دادیم اما امیدی نداشتیم. با خودمان گفتیم: ثبتنام میکنیم حالا یا میرویم یا نمیرویم». اما تقدیر، قصهای دیگر نوشته بود. در یکی از روزهای گرم، در جادهای نزدیک یزد، یک اتوبوس که از مشهد به سمت شیراز میرفت، خراب شده بود. مسافرانش، تازه از پابوسی امام رضا(ع) برگشته بودند و نیاز به کمک داشتند. آقای مقدسزاده و همسرش که اتفاقی با پیکانشان همانجا بودند، ایستادند، به مسافران آب دادند، کمک کردند و راننده را تا یزد رساندند تا برای اتوبوس کمک بیاورد. همانجا بود که تلفن همراه آقای مقدسزاده زنگ خورد. صدای آقای دهستانی بود: «اسم شما انتخاب شده. سهشنبه روز حرکت است».
آقای مقدسزاده میگوید: «خیلی خوشحال شدم، اما به روی خودم نیاوردم. دلم میخواست خودم خبر را به همسرم بدهم و خوشحالش کنم. اما تماس دوم را همسرم جواب داد و همانجا فهمید. از خوشحالی زد زیر گریه. یعنی از همان جاده تا خود یزد گریه کرد». آقای مقدسزاده با نگاهی پدرانه ادامه میدهد: «من همیشه از کودکی به بچههایم گفتهام امام رضا(ع) امام مهربانیهاست. هر چه از او بخواهی، اجابت میکند و این سفر، برای هزارمین بار، این را به من ثابت کرد».
تکههای پازل این سفر با دست امام رضا(ع) چیده شد
قصه سفر خانواده شیروانی، قصهای است از جنس امیدهای خاموش و آرزوهایی که سالها در دل مانده بود. خانم و آقای شیروانی، زوجی از شهرستان فسا که سالهاست در یزد زندگی میکنند، تا پیش از این سفر، حتی یکبار هم به مشهد نیامده بودند. خانم آقای شیروانی با صدایی پر از شکرگزاری شروع میکند: «ما تا حالا مشهد نیامده بودیم. نه اینکه دلمان نخواهد، واقعاً شرایطمان سخت بود و امیدی به سفر نداشتیم، با این حال اسم و کد ملی را دادیم و در این طرح ثبتنام کردیم و همه چیز مثل تکههای پازل جور شد. یکی از دلایلی که نمیتوانستیم به مشهد بیاییم این بود که ما مستأجر بودیم، در و پنجرههای خانهمان قفل نداشت. نگران امنیت خانه بودیم. اما پیش از سفر، همسایهای برای کار خودش جوشکار آورد و ما هم گفتیم مشکل داریم. همانجا، در و پنجرههایمان را جوشکاری کرد و خیالمان راحت شد». اما این فقط یکی از قطعات پازل بود. چند روز بعد، سود سهام عدالت واریز و کمی از هزینههای سفر جور شد. مرخصی همسرش هم که همیشه رد میشد، این بار تأیید شد. حتی مسئله نگهداری بچهها که فکر میکردند مانع سفرشان میشود، خودش حل شد. او با لبخندی میگوید: «با خود میگفتیم اگر راهی سفر شویم چه کسی از بچهها نگهداری کند، اما بچهها هم همراه ما دعوت شدند و انگار همه چیز مثل تکههای پازل کنار هم قرار گرفت و سفر مشهد کامل شد».
دلتنگیای که حرفی برایش نمانده
آقای شیروانی میگوید: «من تا به حال به حرم مطهر مشرف نشده بودم و تنها یک بار امام رضا(ع) را در خواب دیدم. در حرم بودم و در رواق زیارت کردم. حالا که آمدهام، دلم نمیخواهد برگردم. مثل پسرهایم که مدام میگویند: بابا، نمیخواهیم برگردیم، میخواهیم همینجا بمانیم». سپس مکثی طولانی میکند. انگار دنبال واژهای میگردد برای چیزی که نمیشود گفت. ادامه میدهد: «راستش، من هنوز به شهر خودم برنگشتهام، اما دلم برای حرم تنگ شده. بچهها هم امروز همین حس را به من گفتند و من حرفی نداشتم که جوابشان را بدهم، چون خودم هم دقیقاً همین حس را دارم».
در نگاهش چیزی است که با کلمات نمیشود نوشت؛ حس تعلق، حس آرامش و حس خانه. انگار مشهد، علاوه بر مقصد سفر، مقصد دلشان بوده و حالا که آمدهاند، دلشان نمیخواهد برگردند.